چطور هولدن کالفیلد، شخصیت اصلی ناطور دشت، تا این حد واقعی است؟
به گزارش وبلاگ آقا ایرج، اولین بار که ناطور دشت (The Catcher in the Rye) را بخوانید، احتمالاً حسی قوی نسبت به هولدن کالفیلد (Holden Caulfield)، راوی اصلی داستان، پیدا خواهید کرد. در واقع یکی از بحث های رایج درباره رمان بحث بین کسانی است که از هولدن خوششان می آید/با او همذات پنداری می نمایند و کسانی که می خواهند سر به تن او نباشد.

اگر بخواهیم برای ناطور دشت فقط یک هدف ادبی مشخص کنیم، آن هدف ارائه تصویری دقیق و کامل از یک انسان است، با تمام تناقضات درونی، احساسات گذرا و روان شناسی پیچیده که باعث می شود علت حرف هایی که می زند و کارهایی که انجام می دهد، در لحظه حتی برای خودش هم معلوم نباشد.
ارائه تصویری از یک شخص، با تمام نقاط قوت و ضعفش، و واگذار کردن قضاوت به مخاطب، یکی از ماموریت های آثار داستانی ای است که با عبارت مطالعه شخصیت (Character Study) شناخته می شوند. در چنین آثاری شخصیتی که زیر ذره بین قرار گرفته آنقدر مهم است که مولف حتی از پی ریزی پیرنگ استاندارد برای اثر پرهیز می نماید تا مبادا این پیرنگ و صعود و فرودهای مرتبط به آن، شخصیت اصلی را تحت الشعاع قرار دهد.
ناطور دشت هم چنین اثری است؛ این کتاب پیرنگ خاصی ندارد و کلیت آن تراوشات فکری یک پسر 17 ساله در اواسط دهه 40 است که به مدت سه روز، در خیابان های نیویورک پرسه می زند و همه کس و همه چیز را قضاوت می نماید.
هولدن شخصی بسیار واقعی به نظر می رسد. وقتی که رمان را کامل بخوانید، انگار که او را از نزدیک می شناسید. این بزرگ ترین هنر جی.دی سالینجر (J.D. Salinger) است: این که پیروز شده با قلم و کاغذ چنین شخصیت کاملی خلق کند، شخصیتی که به مقدار انسانی واقعی پیچیده است، می توان حس های متفاوت به او داشت، روانش را تحلیل کرد، یک سری مشکل و اختلال در او تشخیص داد و حتی حدس زد که نظرش نسبت به چیزهای مختلف چه خواهد بود.
بعد از خواندن ناطور دشت، برای شخص خودم بزرگ ترین سوال این بود که سالینجر چطور پیروز شده به چنین دستاوردی برسد؟ چرا با این که من و هولدن خیلی با هم فرق داریم، این شخصیت فوق العاده برایم ملموس بود؟ چرا می توانستم در حد یک انسان واقعی او را درک کنم و نسبت به او حس های متناقض داشته باشم؟ در ادامه می خواهم در قالب یک سری سرتیتر به این موضوع بپردازم: چرا هولدن کالفیلد اینقدر واقعی به نظر می رسد؟
زبان فوق عامیانه و تکه کلام های هولدن
احتمالاً واضح ترین علت برای واقعی به نظر رسیدن شخصیت هولدن این است که کل کتاب با زبانی فوق عامیانه روایت می شود که از همان پاراگراف اول معروف کتاب توجه را به خود جلب می نماید:
لحن هولدن در کتاب آنقدر عامیانه است که ترجمه کردن آن به فارسی لفظ قلم خیانت در امانت به نظر می رسد، خصوصاً با توجه به این که هولدن در گفته هایش تکه کلام های به یادماندنی ای دارد که دائماً آن ها را تکرار می نماید و این تصور را ایجاد می نماید که واقعاً در حال حرف زدن است، نه نوشتن، تکه کلام هایی چون:
- [فلان چیز] نابودم کرد (It killed me)
- اگه می خوای راستش رو بدونی (If you wanna know the truth)
- مصنوعی (Phony)
- اینطور بود؛ واقعاً اینطور بود (It did, it really did)
تکرار زیاد تکه کلام ها در طول متن، و بعلاوه عادت هولدن به تکرار کردن برخی جملات برای تاکید، تجربه خواندن ناطور دشت را تا حد زیادی شبیه به تجربه گوش دادن به حرف های یک نفر نموده است، نه خواندن دفترچه خاطرات یا تکنیک های مشابه که برای ایجاد صمیمیت به کار می فرایند. اگر حین خواندن کتاب به یک کتاب صوتی خوب از آن هم گوش دهید، شفاهی بودن زبان کتاب بیشتر به چشم می آید. لحن منحصربفرد هولدن طوری بر تک تک جنبه های کتاب سایه انداخته است که حتی منظره ها محیطی و ظاهر انسان ها نیز از فیلتر فکری او رد می شوند و برخلاف بسیاری از رمان هایی که از زاویه دید اول شخص تعریف می شوند، این لحن قوی هیچ گاه به طور موقت کمرنگ نمی شود تا نویسنده بتواند به داستان بپردازد، چون همان طور که اشاره شد، به آن شکل داستانی وجود ندارد.
پرهیز از جملات قصار گفتن
نثر ناطور دشت، که به طور کامل روایت از زبان هولدن است، تناقضی جالب دارد، بدین صورت که در نگاه اول زمخت و شاید حتی ضدادبی به نظر برسد، ولی در عمل مهارتی بالا در آن به کار رفته است. بخش زیادی از این زمخت بودن به این برمی شود که برخلاف بسیاری از آثار ادبی کلاسیک دیگر ناطور دشت هیچ گاه، حتی برای یک لحظه، درگیر جمله قصار گویی نمی شود. و این دستاورد مهمی است، چون بیشتر نویسنده هایی که می دانند دارند اثری سطح بالا می نویسند، نمی توانند در برابر وسوسه گنجاندن یک یا چند پاراگراف به یادماندنی و شیک که نشانه قدرت ادبی آن هاست و گاهی هم پیغام اخلاقی یا هسته احساسی داستان در آن ها گنجانده شده، مقاومت نمایند.
اگر کتاب ناطور دشت را در دست بگیرید و یکی از صفحات آن را به صورت تصادفی باز کنید و جمله ای از آن بخوانید، امکان ندارد به جمله ای برخورد کنید که در آن قدرت ادبی سالینجر به پراکنده گویی های یک نوجوان 17 ساله غلبه نموده باشد.
گاهی در رمان لحظاتی پیش می آید که به نظر می رسد سالینجر دارد برای بیان یک پیغام اخلاقی تاثیرگذار یا القای بار احساسی زمینه چینی می نماید، ولی هولدن به ذات خود وفادار می ماند و هیچ گاه حرفی نمی زند که از بینش و رشد فکری اش به عنوان یک نوجوان هفده ساله آشفته - که باهوش است، ولی دانا نیست - فراتر رود.
به عنوان مثال در قسمتی از رمان هولدن درباره این حرف می زند که از کسانی که چمدان درب وداغان داشته باشند خوشش نمی آید و یک زمانی با پسری هم اتاق بود که چمدان داغان و ارزانی داشت و چمدان خود را زیر تختش پنهان می کرد تا جلوی چمدان گران قیمت هولدن دیده نشود (هولدن برخلاف میلش به خانواده ای پولدار تعلق دارد). هولدن اشاره می نماید که چقدر از امتیازی که داشت بدش می آمد و دلش می خواست چمدان خود را بیندازد بیرون یا آن را به هم اتاقی اش بدهد تا به او عقده حقارت دست ندهد. در ادامه هولدن می گوید:
وقتی برای اولین بار داشتم این قسمت را می خواندم، اولش فکر کردم که این پاراگراف قرار است به نوعی تحلیل زیرپوستی از اختلاف طبقاتی و همدردی با مردم فرودست تغییر جهت دهد، خصوصاً با توجه به این که هولدن قبلش اشاره نموده بود که هم اتاقی اش او را بورژوازی خطاب می نماید. ولی این اتفاق نیفتاد، چون هولدن کسی نیست که بخواهد درباره این چیزها موعظه سرایی کند.
نثر رمان یادآور یکی از مشاهداتی است که هولدن درباره بازیگران نمایش نامه مطرح می نماید:
از برخی لحاظ می توان گفت ناطور دشت هم دقیقاً با چنین رویکردی نوشته است: خوب، ولی نه زیادی خوب، طوری که شبیه به خودنمایی ادبی به نظر برسد.
ریاکار بودن هولدن
از هرمن هسه (Hermann Hesse)، نویسنده آلمانی، نقل است: اگر از کسی بدتان می آید، از چیزی در وجود او بدتان می آید که بخشی از وجود خودتان است… چیزی که بخشی از وجود خودمان نباشد، ما را آزرده خاطر نمی نماید.
هولدن به نوعی نماد این نقل قول است: او از بیشتر مردم به خاطر رفتارهای مصنوعی و ادا اطفارهایشان بدش می آید و به ده ها شکل مختلف مصنوعی بودن آدم ها را بررسی می نماید، ولی خودش یکی از بزرگ ترین گناهکاران در این زمینه است. او دائماً مشغول خالی بندی، وانمود کردن و نقاب به چهره زدن است. او مثل یک جور زالوی اجتماعی دائماً سعی دارد برای خودش هم صحبت جور کند و به محض این که طرف راضی می شود، در عرض چند دقیقه از او خسته و بیزار می شود و دنبال هم صحبت بعدی می رود.
اگر انسان ها - به قول او - فونی (Phony) هستند، خودش بزرگ ترین فونی بین آن هاست. حداقل اگر بخواهیم او را بر اساس رفتارش با بقیه قضاوت کنیم. او به حدی فونی است که به دختری به نام سالی (Sally) که حتی از او خوشش نمی آید، عملاً التماس می نماید که با هم از شهر خارج شوند و در نقطه ای دوردست زندگی مشترک به دور از تمدن آغاز نمایند، آن هم در حالی که در لحظه خودش می دانست که حتی اگر به فرض محال سالی موافقت می کرد، خودش حاضر نمی شد با او جایی برود.
شاید تنها تفاوت هولدن با آدم هایی که دور و برش باشد، این است که او نسبت به مصنوعی بودن جامعه مطلع است و لااقل جایی ته دلش واقعی بودن و روراست بودن و دل صاف داشتن را به عنوان ارزش قبول دارد، ولی با توجه به این که خودش هم در این چرخه باطل شرکت می نماید، نمی توان حق را به او داد. در واقع در انتهای رمان هولدن به این اشاره می نماید که دلش برای همه آدم هایی که در رمان مورد اشاره قرار گرفتند تنگ شده است. این نشان می دهد که شاید این تعامل های مصنوعی و نقش بازی کردن ها همان چیزی است که دلش می خواهد و تمایلش برای زدن به دل دشت و دمن نقش بازی کردن خودش برای خودش است.
و این مسئله بسیار او را واقعی جلوه می دهد، چون در واقعیت هم خیلی وقت ها وقتی آدم ها از بدی روزگار و آدم ها گله می نمایند، به خاطر این است که خودشان در آن بدی به طور فعالانه شرکت دارند و برای همین نسبت به آن حس قوی پیدا نموده اند، ولی این بدی برایشان مثل یک ماده مخدر عمل می نماید و نمی توانند آن را کنار بگذارند. در رمان هم آدم ها -هرچقدر هم که مزخرف - برای هولدن مثل یک ماده مخدر عمل می نمایند، طوری که او حتی از کوشش برای هم صحبت شدن با راننده تاکسی نیز نمی گذرد.
قابل تفسیر بودن شخصیت هولدن
هولدن طوری نوشته شده که می توان برداشت های زیادی از شخصیت او کرد و حتی مثل انسان واقعی رفتار او را تحلیل روان شناسانه کرد. علت این موضوع این است که هولدن از یک اصل روان شناسانه ی ساده پیروی می نماید که یکی از دلایل اصلی برای پیچیدگی ما انسان هاست: او کارهایی انجام می دهد و حرف هایی می زند که در لحظه علت پشت آن ها - شاید حتی برای خودش - معلوم نیست، ولی با رجوع به تمام احساسات و امیال و روان زخم هایی که در ضمیر ناخودمطلعش رسوب نموده اند، می توان حدس هایی درباره علت پشت این کارها و حرف ها زد. مثلاً:
- هولدن افسرده است: افسرده بودن هولدن واضح ترین تفسیری است که می توان از شخصیت او کرد. در سه روزی که داستان از دید او تعریف می شود، همه جور افکار منفی سراغ او می آید، وقت و بی وقت به گریه می افتد و حتی یک جا علناً اشاره می نماید که تمایل به خودکشی دارد و تنها علت برای انجام ندادنش این است که نمی خواهد کسی جسد آش و لاش اش را وسط خیابان ببیند. افسردگی او ریشه در 2 عامل اصلی دارد: 1. مرگ برادرش الی (Allie) که هولدن هیچ گاه پیروز نشد با آن کنار بیاید. 2. ترس از بزرگ شدن و از دست دادن معصومیت کودکی، که آن را در خواهرش فیبی (Phoebe) می بیند، تنها عامل مثبت در زندگی اش
- هولدن از اختلال دوقطبی رنج می برد: هولدن از تغییرات خلقی (Mood Swing) شدید و آنی رنج می برد که باعث می شود یک لحظه سرشار از اشتیاق و انرژی باشد و لحظه بعد غرق در کسالت و انزجار شود. بعلاوه او متمایل به گرفتن تصمیمات لحظه ای و ریسکی بدون فکر کردن به عواقب شان است.
- هولدن دوجنس گراست: هولدن دائماً از جذابیت ظاهری هم اتاقی اش استردلدر تعریف می نماید، با این که خودش از مدرسه و درس ومشق بیزار است، تکلیف او را برایش انجام می دهد و او را تحریک می نماید تا کتکش بزند تا از این راه تماس فیزیکی با او داشته باشد. نمی توان گفت هولدن هم جنس گراست، چون مشخصاً به دختری به نام جین علاقه دارد، ولی از طرف دیگر با این که فرصت های زیادی داشته تا باکرگی اش را از دست بدهد، ولی از این کار سر باز می زند و این حقیقت شاید تصور هم جنس گرا بودن او را تقویت کند. اگر این فرض درست باشد، این هم می تواند یکی از توضیحات برای افسرده و سرافکنده بودن او باشد، چون حقیقتی است که هنوز متوجه آن نشده یا حاضر نیست قبولش کند.
شخصیت هولدن کالفیلد یکی از غنی ترین و کامل ترین شخصیت های خلق شده در دنیای ادبیات است، شخصیتی که از همان ابتدا از صفحات کتاب بیرون می پرد و وارد فکر تان می شود و احتمالاً هیچ گاه از آنجا بیرون نخواهد آمد. شاید لزوماً از شخصیت هولدن خوشتان نیاید، ولی می توانید مطمئن باشید که او در شما احساسی برخواهد انگیخت. به لطف این راوی و شخصیت اصلی قوی، ناطور دشت رمانی است که بسیاری از جنبه های متناقض زندگی در آن تجلی می نماید: تراژدی و کمدی (ناطور دشت انصافاً رمان بامزه ای است)، پیش پاافتادگی و عمق، عشق و نفرت، معصومیت و گناه. ناطور دشت رمانی متعلق به دورانی است که در آن مردمی که در شهرهای بزرگ چون نیویورک زندگی می کردند، داشتند تاثیرات رشد سریع جمعیت و قطع شدن پیوندهای اجتماعی و لزوم نقاب گذاشتن روی چهره را حس می کردند و با این حقیقت که شاید لازمه زندگی کردن در شهر بزرگ همین است و شاید هیچ گاه نتوان این فرایند را تغییر داد کنار می آمدند. شخصیت هولدن کالفیلد یکی از قوی ترین صداها برای ابراز درماندگی به این تغییر بود و تا به امروز، این صدا، به مقدار سال 1951، سال انتشار کتاب، قدرت خود را حفظ نموده است.
منبع: دیجیکالا مگ