دست های پرتوان یک زن ایرانی

به گزارش وبلاگ آقا ایرج، عضلات دست های مهین احمدی، به نسبت یک انسان سالم تحلیل رفته؛ از کتف تا مچ حس و عصب دارند اما انگشتانش به جز انگشت شصت دست راست، حس ندارند.

دست های پرتوان یک زن ایرانی

به گزارش وبلاگ آقا ایرج، با این حال او نایب قهرمان تنیس روی میز معلولان آسیاست؛ اما یک سوال؛ اگر دست هایش عصب ندارند او چطور راکت را می گیرد؟ مهین یک باند کشی از کوله اش در می آورد و یکی از هم تیمی ها آن را به مچش می بندد. او تصمیم گرفته مهارتش را نشانمان بدهد. از میان کسانی که در سالن بازی می نمایند، مربی شان را به عنوان حریف انتخاب می نماید. چند دقیقه بعد، خانم مربی تسلیم ضربات فنی شاگردش شده.

احمدی 46 ساله، با مهارت خاصی بازی می نماید. بازی را که می برد، روی لب هایش لبخند رضایت را می بینی. پشت این لبخند اما ماجراهای زیادی جا خوش نموده؛ ماجرای سال ها سختی کشیدن و پیروز شدن.

مهین احمدی کلی نقشه برای کنکور و دانشگاه کشیده بود اما یک تصادف همه رشته هایش را پنبه کرد؛ 16 سالم بود. با پسری از اقوام مادربزرگم نامزد نموده بودم. در یکی از مسافرت هایی که با هم رفته بودیم، با ماشینی در جاده سپیدان - یاسوج، شاخ به شاخ شدیم. نامزدم نتوانست ماشین را کنترل کند و به دره عمیقی سقوط کردیم. اتومبیل آنها بعد از چند بار غلت زدن بدون اینکه آتش بگیرد، ایستاد.

بعد از 2ساعت یکی از راننده ها آنها را پیدا کرد و به آتش نشانی و اورژانس اطلاع داد. ماموران امداد آنها را به سرعت به بیمارستان منتقل کردند؛ 3روز بعد از تصادف چشم هایم را باز کردم. دردم آن قدر زیاد بود که اصلا به فکر تکان دادن پاهایم نمی افتادم. او فلج شده بود و این آغاز مسائلی بود که مهین باید با آنها دست و پنجه نرم می کرد.

گوشه گیر شدم

شرایط جسمی ام آن قدر بد بود که حتی نمی توانستم پشه ای را که روی صورتم نشسته از خودم دور کنم یا حتی به سمت دیگر برگردم یا روی تخت بخوابم. دچار بی خوابی و گردن دردهای شدید شده بودم. نمی توانستم بنشینم یا غذا بخورم. ساعت ها گریه می کردم و در حالت بیهوشی جیغ می کشیدم.

مهین به شدت گوشه گیر شده بود و لام تا کام با کسی حرف نمی زد. نامزدش، امید هم که فلج شده بود، بعد از 7 ماه فوت کرد. وقتی خانواده ام فهمیدند که فلج شده ام برایم ویلچر خریدند. دلم نمی خواست روی آن بنشینم. پدرم می گفت که باید شرایط جسمی ات را قبول کنی. آن موقع یعنی حدود 30سال پیش، نگاه برخی از مردم به معلولیت شبیه امروز نبود. برای همین خیلی ها وقتی مهین را با ویلچر می دیدند، مسخره اش می کردند؛ من و پدرم گریه می کردیم و نمی دانستیم چه بگوییم.

غمگین نباشید

بتول زهره وند مادر مهین از ته دلش دعا می نماید: خدا کند این اتفاق برای هیچ مسلمانی نیفتد. خیلی به ما سخت گذشت. برای این که مهین را به زندگی برگردانیم، خیلی کوشش کردیم به خواهرها و برادرهایش می گفتم که با او شوخی کنید و بخندید. هیچ کس حق نداشت با چهره غمگین به دیدار مهین بیاید. خواهران و برادرانش لباس هایی با رنگ های شاد می خریدند تا خوشحالش نمایند.

مجتبی احمدی که دو سال از خواهرش کوچکتر است، ادامه می دهد : آن اوایل که جرات نمی کردیم حتی به او نزدیک بشویم. برای اینکه در آن تصادف به سرش ضربه خورده بود و حالش خیلی خراب بود هر کاری می کردیم خوب نمی شد. حتی وضع طوری شده بود که فکر می کردیم مهین هیچ وقت حالش خوب نمی گردد. اما خدا را شکر. به مرور زمان که بهتر شد برایش ویلچر گرفتیم او را به دشت و صحرا بردیم. زمانی که تازه این رخ داده بود، همواره 80، 70 نفر از اقوام و فامیل دور هم جمع می شدند و قرار می گذاشتند تا با مهین بیرون بروند.

او را در حالی که روی ویلچر نشسته بود، روی دست می گرفتند و در رودخانه و کوه و دشت می گرداندند. او آن قدر برای همه مهم بود که وقتی کسی به مسافرت می رفت و سوغاتی می آورد، برترین لباس ها از هر مدل و رنگی که می خواست مال او بود.

ولی او باید از یک جایی آغاز می کرد؛ من آدم منطقی ای هستم. سعی کردم خودم را پیدا کنم و برای غلبه بر مسائلم، به خدا توکل کردم. خانواده و اقوامم خیلی یاریم کردند. به نوبت تمام قسمت های فلج بدنم را ماساژ می دادند.

بعد از مدتی هم فیزیوتراپی را آغاز کردم. فیزیوتراپ به خانه شان می آمد و به او حرکات ورزشی یاد می داد؛ پدر و مادرم دور از چشم من گریه می کردند اما نمی گذاشتند درد و رنجشان را ببینم. یک سال طول کشید تا توانستم با شرایط جسمی ام کنار بیایم. اما خانواده اش کارهای جالبی کردند برای اینکه شرایط را برای مهین عادی نمایند؛ اگر می خواستند به مهمانی بروند من هم باید با آنها می رفتم یا اگر مهمان به خانه مان می آمد، من حتما باید حضور می داشتم.

اما درست در همین شرایط، دختر جوان با تصمیم عجیبی که گرفت، اعضای خانواده اش را حسابی دمق کرد. او می خواست به آسایشگاه کهریزک برود؛ همه اسیر مسائل من شده بودند. مادرم نمی دانست به من رسیدگی کند، یا به بقیه بچه ها. می خواستم خودم را پیدا کنم که این رخ داد. مهین به کهریزک منتقل شد اما یک وقت هایی دلتنگی محیط آسایشگاه آن قدر آزارش می داد که تصمیم می گرفت به خانه برگردد. او تا 8 ماه به خانه برنگشت. همچنان می جنگید تا با شرایط جسمی ای که دارد پیشرفت کند. هدفش هم این بود که بارش بر دوش دیگران نباشد؛ من آدم اجتماعی ای بودم. به همین دلیل زود توانستم با مسؤولان قسمت مددکاری و بخش روان شناسی آسایشگاه کهریزک ارتباط خوبی برقرار کنم و این برای اولین قدم بد نبود.

ورزش درمانی

3سال از زمانی که مهین به کهریزک آمده بود می گذشت. او در 19 سالگی کوشش کرد اشیا را با دستش بگیرد؛ بازوها و دست هایم قدرتی نداشتند. تا قاشق را بر می داشتم، از دستم می لغزید و روی زمین می افتاد. بیشتر از 10بار در روز این اتفاق می افتاد اما دلسرد نمی شدم و هر بار با اراده بیشتری سعی می کردم آنها را در دستم نگه دارم. ماجرا اما به این راحتی ها نبود.

8ماه طول کشید تا دختر جوان قاشق را در دستش بگیرد و به مرور توانست کارهای شخصی اش مثل جمع وجور کردن اتاق و نشستن روی ویلچر را بدون یاری دیگران انجام بدهد. با یاد گرفتن این کارها آن قدر انگیزه پیدا کرد که تصمیم گرفت تحصیلات دبیرستانی اش را که نیمه تمام مانده بود به انتها برساند؛ در آسایشگاه معلمی داشتیم که کلاس درس تشکیل داده بود. شاگردان زیادی داشت.

من هم درکلاس ها شرکت می کردم. خیلی از کسانی که برای تحصیل آمده بودند، بعد از مدتی خسته شدند و رفتند اما من ماندم و درس خواندم. او بالاخره توانست دیپلمش را در آسایشگاه بگیرد. مهین می خواست در کنکور شرکت کند و دانشجو بگردد اما؛ مسائل رفت و آمد به دانشگاه، آن هم با دست و پای معلول نگذاشت طعم دانشجو بودن را بچشم.

از فروشندگی تا قهرمانی

عاشق ورزش بودم. یک روز در سالن ورزش آسایشگاه نشسته بودم که چشمم به راکت افتاد. خیلی دلم می خواست بازی کنم اما دست هایم آن قدر قدرت نداشتند که بتوانند راکت را نگه دارند. به همین دلیل با یک پارچه آن را به دستم بستم. همین که او متوجه شد می تواند با راکت به توپ ضربه بزند، انگار جهان را به او داده بودند. این آغاز زندگی ورزشی مهین بود. سال 64 او به خانه برگشت. بالا و پایین رفتن از پله های خانه برایش بسیار سخت بود اما باز هم تسلیم نشد.

هر قدمی که مهین رو به جلو برمی داشت، مشکل دیگری پیش رویش قرار می گرفت. دختر 27 ساله حالا احتیاج به یک منبع عایدی هم داشت. پارکینگ خانه شان یک محوطه نقلی و جمع وجور داشت و جان می داد برای استفاده تجاری؛ می خواستم لوازم التحریر بفروشم و باید از شهرداری مجوز می گرفتم.

بعد از راه اندازی مغازه، همسایه ها در بالا و پایین رفتن از پله ها یاریش می کردند. 3 سال در مغازه اش کار کرد و بعد آن را اجاره داد. حالا دیگر وقتش رسیده بود که به ورزش مورد علاقه اش، تنیس روی میز بپردازد. به خاطر معلولیت شدیدش او را در کلاس یک ثبت نام کردند. بعد از سال ها، پشتکار مهین نتیجه داد و او در سال 82 در 39 سالگی در اولین مسابقات برون مرزی که در اردن برگزار گردید، شرکت کرد و مقام اول را در کلاس خودش به دست آورد.

بی تو هرگز

نوار موفقیت های مهین ادامه پیدا کرد تا اینکه در سال 83 در مسابقه مرکز های اسلامی، دوم شد. سال بعدش هم در مسابقات کشورهای اسلامی، مقام اول را به دست آورد. اما در مهم ترین بازی ای که در سال 86 و در کشور مالزی برگزار گردید، او نایب قهرمان آسیا شد. مهین با ورود به ورزش و قهرمانی در آن، نه تنها جسم که روحش را هم تقویت کرد؛ اوایل فقط رمان خواندم اما به مرور که پخته تر شدم، به کتاب های فلسفی و عرفانی علاقه پیدا کردم.

به نظر من انسان باید با یک بینش عاقلانه به خود، خدا و آفرینشش نگاه کند. باید خودش و مسائلش را بشناسد و با آنها کنار بیاید. من از سختی ها برای خودم پلی ساختم به سوی پیروزی. حالا خانواده احمدی بدون دخترشان هیچ تصمیمی نمی گیرند.

اگر یکی از خواهر و برادرها بخواهند ازدواج نمایند، حتما با او مشورت می نمایند. اینها همه موقعیت هایی است که خود مهین برای خودش ایجاد نموده. خانم قهرمان، آخر حرف هایش می گوید: اگر مثبت اندیش باشی، همه درهای بسته به رویت باز می گردد.

منبع: همشهری آنلاین

به "دست های پرتوان یک زن ایرانی" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "دست های پرتوان یک زن ایرانی"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید